خدایا وقتی با تو حرف میزنم ...

 خدایا وقتی با تو حرف میزنم دلم میخواهد خورشید در آسمان چهارم به خواب برود.

عطر خوش تو که در اتاقم می پیچد ، پرده ها به رقص در می آیند ، سقف اتاقم پر از ستاره می شود و ماه آنقدر پایین می آید که می توانم لمسش کنم .

خدایا فقط تو می توانی بی آنکه در را باز کنی وارد قلبم شوی و نام مقدس عشق را روی تک تک سلولهایم بنویسی .

فقط تو می توانی بی آنکه دست در گردن کلمه ها بیندازی رگهایم را پر از شعر کنی ...

خدایا فرشته ها با چه زبانی با تو حرف می زنند ؟

وقتی نسیم به نزدیکی تو میرسد چه احساسی دارد؟

اولین جمله ای که آدم به تو گفت چه بود؟

آخرین گناه آدم چه خواهد بود؟؟

 

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:36 ] [ mahdi ] [ ]

میاد یه روزی که

 

میاد یه روزی که دلت تنگ بشه باز برای من

تو روز خوش نمیبینی در میاری اشکای من

هر روز ازت دل میکنم دوباره عاشقت میشم

نفرین نمیکنم ولی نمیدونی چی میکشم

نه میتونم باهات باشم

نه میتونم ولت کنم

دلم میگه اون روز میاد که تورو مهربون کنم

کیو داریزجرش میدی

یکی که عاشقه تو بود

یکی که هم خونه ی تو دستاش تو دستایه تو بود

یکی  که از دنیا فقط یه دل خوشی مونده براش

دل تنگه اون میشه بازم دلی که تنگ مونده براش

اما همش خیاله که دوباره مهربون بشی

خلاصه که ترسم اینه طعمه ی اینو اون بشی

 

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:26 ] [ mahdi ] [ ]

شعری از شهریار10

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه‌ی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:23 ] [ mahdi ] [ ]

شعری از شهریار9

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست
دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست
ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:21 ] [ mahdi ] [ ]

شعری از شهریار8

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می‌برند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه‌ی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:18 ] [ mahdi ] [ ]

شعری از شهریار7

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم
جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم
تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم
زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او
چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:8 ] [ mahdi ] [ ]

شعری از شهریار6

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها
نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:2 ] [ mahdi ] [ ]

روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی

 

روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی

...

قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی

...

نمیدانم چرا میگیرد نفسهایم

نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشکهایم

میگویند اینها همه درد های عاشقیست ،

نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را ،

شاید این هم یکی از درد های همیشگیست

میترسم از آن روزی که رهایم کنی ،

شاید فکر کنی که محال است قلبت را از قلبم جدا کنی

این روزها کار همه بی وفاییست

تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی

تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی

تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی

دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی

!

این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست

حال و هوای من مثل گذشته ها نیست

حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست ،

این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست

این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست

قانون زندگی ام بهم خورد ، از لحظه ای که تو آمدی

آمدی و شدی همه زندگی ام ،

هستم تا آخرین نفس با تو، ای تنها بهانه نفس کشیدنم

 


 

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ] [ 16:58 ] [ mahdi ] [ ]